مسعود اصغرنژاد بلوچی
استاد "مسعود اصغرنژاد بلوچی"، شاعر، نویسنده، منتقد و هنرمند گیلانی، زادهی ۱۹ خرداد ماه ۱۳۵۸ خورشیدی، در روستای شهمیرسرا زیباکنار است.
بعد از زلزله رودبار، به همراه خانواده از گیلان به خراسان مهاجرت نمود و ساکن مشهد شد.
دورهی راهنمایی و دبیرستان را در مشهد گذراند، و سپس در رشتهی بازیگری در دانشگاه سوره پذیرفته شد، اما بعد از چند ترم انصراف داد و مجدداً در رشتهی گرافیک پذیرفته شد و کاردانی گرافیک گرفت.
از سال ۱۳۷۲ خورشیدی، به شکل جدی شروع به کار ادبی کرد و مطالبش در کیهان بچهها و سلام بچهها و سروش نوجوان چاپ شد، و از سال ۱۳۷۴ خورشیدی، وارد جلسات ادبی مشهد شدند.
ایشان از سال ۱۳۸۳ خورشیدی، تاکنون در استخدام دانشکده هنر نیشابور قرار دارند، و در همین سالها لیسانس ادبیات و کارشناسی ارشد ادبیات فارسی گرفتند و چندین کتاب و مقاله و مطلب چاپ کردهاند.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ رزومه ادبی فرهنگی:
- دبیر انجمن شعر در فرهنگسرای تهران به شکل موقت (فرهنگسرای زنجان و خاوران و بانو و...)
- همکاری با دفتر مطالعات فرهنگی جهاددانشگاهی
برگزاری جلسات نقد داستان و شهر در موسسه راه موفقیت مشهد
- برگزای کارگاه شعر در کتابخانه الغدیر نیشابور
- برگزاری نشست کتاب در اداره ارشاد نیشابور
- شرکت در کارگاه های شعر نیشابور از سال ۱۳۸۳ تاکنون
- دبیر و مجری برگزار کنندهی کارگاه شعر جوان در اداره ارشاد نیشابور از سال ۱۳۹۳ تا اواسط ۱۳۹۵
- دبیر اجرایی کنگره ملی از توس تا نیشابور ۱۳۹۵
- داوری جشنوارههای متعدد اعم از دانشگاهی و غیر دانشگاهی در حوزهی شعر و داستان
- برگزاری جلسات نقد شعر به شکل حرفهای در کارگاههای مجازی و حقیقی از سال ۱۳۹۳ تاکنون
- دبیر اجرایی و سرپرست داوران در جشنواره شهید چمنی ۱۳۹۳
- سرپرست داوران در جشنواره شهدای دانشجویی ۱۳۹۴
- سرپرست داوران حوزهی ادبیات داستانی و شعر و قطعه ادبی در دانشکده های علوم پزشکی استان
- چاپ ده جلد داستان کوتاه به شکل پالتویی
- چاپ دو مجموعه شعر سپید
- چاپ یک اثر تحقیقی درباره مجسمهسازی توسط فرهنگستان هنر
- چاپ شعر و داستان در مجله های سلام بچهها، سروش نوجوان، سروش جوان، خراسان و قدس و...
- شرکت و برگزیده در نخستین جشنواره شعر صلح ۱۳۸۰
- دبیر انجمن شعر جوان
- دبیر جلسات شعر دوشنبههای دانشکده هنر از سال ۱۳۸۴ تا ۱۳۸۹
- دبیر اجرائی ورکشاپهای خیام و عطار
- مستندساز همایش عطار در سال ۱۳۸۶
- هماهنگ کننده و مسئول طریق رضوی (زئران پیاده دانشجویی منطقه شرق کشور)
- مجری و گوینده نخستین همایش سلسلهالذهب
- دکوراتور همایش سلامت محل فرهنگسرای سیمرغ
دکوراتور همایش اوج انسان
- مسئول هماهنگی و نظر سنجی نمایشگاه کتاب تهران در سال ۱۳۷۹
- برگزاری کنفرانس خبری در رابطه با آسیب های شعر نیشابور در محل نمایشگاه بین المللی نیشابور ۱۳۹۵
- سازنده تندیس جشنواره پوستر رضوی
- کسب مقام برگزیده در جشنوارههای رضوی برای اجرا و تهیه جشنواره از ابتدا تا به آخر و ارائه کتابچه پوستر به عنوان مسئول دبیرخانه
- راهاندازی جلسات حکمت نهجالبلاغه در انجمن حکمت دانشجویان ۱۳۷۸
- اجرای بیش از ۵ تئاتر به شکل حرفهای
نویسنده و کارگردان نمایش استیلای نور (عاشورایی)
- برگزیده شدن به عنوان نویسنده برتر اداره فرهنگی و اجتماعی دانشگاه پیام نور فریمان ۱۳۹۸
و...
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ نمونهی شعر:
(۱)
نه برگی بیشتر از درخت میافتد
نه بانگی بلندتر از گلدسته
نه سرمای بیرون میشود افزون
تنها آدمیست
که بر چهارپاییی ِ جهالت اصرار میورزد
بیسعی آنکه چهارپایهی بیخردی را
پیش از ابد ِ زمانه
بازنگرد
گمانهی برتری بر تن آدمیست
تمامقد
و دکمههایاش
باز و بستهی یکدرمیان غرور،
که -«آری حق با من است!»
بیآنکه بداند
مرگ ور میرود با قلبی که تند میزند
با سرانگشتانی که کافیست
اما چشم نمیبیند
گوش نمینشیند بر تختهبند تن
بر پردهی صماخ نمیرود فرو
میخی که عرض میلاد را
به انتهای میعاد
وصل میکند.
میخی که بیرحمتر از چهارپایهی چهارپاییی ِ جهل
از زیر پا کشیده میشود
و عمر به سهولت سر میرود
و بر سر آدمی میآید!
بیآنکه درختی ببیند
برگی نچیند
سرمای درون طاقت فرساست
و آدمی پندناپذیر.
(۲)
[خش ِ کمانچه]
تمام ِعاشقان به زبان آوردند
که
هیچ کدامشان را
زمانه عاشق نکرد
بریدند و
بارها کشته شدند
عالم را جنازههایشان به گند کشید
خوشا معشوق تان رقصیدنیترین
خوشا بادا
رسیدن مداوم ِمان
به انار
به لیمو
که خش ِکمانچهلت
اضطراب جهان را میکاهد
با آرشهی گیسو
دل نواز آوازی غمگینتر از شعلههای خستهگیست
در پیرهن شراره و شراب
اولیا
مستثنای گناهاند
بیا به کبریایی گناهان دمادمی بزنیم
که عشق است.
(۳)
خطابهای خالی و خاکی
که از آن ِآن هستم
تنها به این باور که بگویی میفهمم
نگران حرارت و مرارت شرایط تو
بودنم را نادیده گرفتی
در کنار جادویی که مرا ایمن میکند از گزند
سر زنده بودن بیحوصلهی من
از نبوغ پرندههاست
و در رسالت تنهایی بد ِباد
قرار بود
سر به سینه بگیرم
و پیشانی پریشانیام را آرام کنم
اما اعصاب ندارم
تعادل تعریف تازهای دارد با من
که از همه چیز میگذرم
حتماً باید بروم دکتر
که صنعت انتقال در انتقام نهفته است
وقتی من هستم و آرام نیستم
نیستی سراسر هستی را فرا میگیرد
و هر مقدار که ادب ندارم
ادیب ِادیبان ِخرسند ِجهانم
و این توانایی را
خرج افتضاح عالم خرابات نمیکنم
آن هم در برابر لبخندی که از لبهایم شکوفه زده است
در آهستگیی ِ پاهای سپید
مثل تن ماهی در مهتاب رودخانه
روی رود سرود.
(۴)
[الکلیهای راه راه]
۱
با يقهی باز وارد شدی
اصلا ذات ديوانهای داری
كه مرا غرق میكند
در خوابهای الكلی
و
میايستد
تا برايم نامههای اخلاقی بنويسد
۲
هدايا را در اتاقهایمان تمرين كردهايم
اما من
يادم هست
يک بار اشتباه كردم
و
زدم زير گريه
۳
در گريز و رهايی
پريشان میشوم ديگر
مگر چه خواهد شد
تا با صداي فلزی
باز بخندی
پيراهن راه راه افقی
مقابل روشنايی كبريت
(۵)
[وظیفهی حیرت]
مثل اسبی خیس
در تنهایی میدوم
در اوج جغرافیای پریشانی
با ارادت به ارادهی حضور
که در ردیف بطریهای کش و قوس دار
طعم حیرت را
پراکنده میکنند
حتماً به موقع
در مسافرت قاصدکها
تکثیر میشوم.
(۶)
[رعشهی ِ تندرهای ِ سپید]
دفترچهام را میگردم تا به تو زنگ بزنم
تا در این روایت ملایم ِحزن
شنوندهی ِ تماشای ِ سوختنم باشی
حالا که قرار است پیدای این ماجرا گردی مینویسم
از حرکت ِ نامتقارن ِ پلکهایم
در رعشهی ِ تندرهای ِ سپید
که در یک آن
همهی اتفاق را واضح میکنند
قرار است باران ببارد
تا مگر از غمهای ِمان بکاهد
پیدای این هم سخنی یک طرفه
در مسیر ِ شاخههای ِ توت فرنگی ِ وحشی
وحشتی میشوی
عین خارج شدن زمین از مدار خود
که هیاهوست
بگذار با بغض نترکیده
ترک کنم تعارفهای ِ معمول را
که محتاج مسلَّم ِ حضور ِ توام
و مطمئن این پیراهن بیسلیقهام
که همیشه سیاه است
و در عزای رقاصههایِ شهر
میسُرد
بر پیکرههایی که فقط پنگوئناند
لطفاَ قطع نکن
دارم گُر میگیرم تو را
که اگر بمیرم بر مزارم میگریی
بیا که نوبت تو رسید!
(۷)
در بین این همه آدم و دوست
چه حس تلخیست
لحظهی بیدوست.
(۸)
تاوان کمی بیشتر فهمیدن
این همه پیرهن
این همه دود اسفند
این همه لازم نیست
درک بیدردی را
نباید این همه طولانی تاب آورد
بنفشهها خستهاند
مرغابیهای ِ مهاجر
آسمان را فیروزهایتر میکنند
دلتنگی را سیاهتر رقم میزنند
ضمن آوای اذان
چندمین بار قصهی پریان
که جهان را
گذرانتر میگرداند
زخم را
ماندگارتر تعریف میکند
باید گلایه کنم
بر شانهی بیبرکت زمین
شلاق بزنم
تا چه اتفاق افتد برای این زمان خسته
که نشته است
مرغابها را
از حافظهی مهاجرت
پاک کرده است.
(۹)
برای ِ همیشه
ولی شب
تو روی مداد رنگها را با دستمال پوشاندی
وَ حادثهی ِ آن: شب
تو با لباس ِسپید خودت را رویاندی
و امضای ِآن ولی شب
تا روی ِ جنازهی ِ غَزَل اسم ِ شعر را فَدای ِ فال کردیم
از هیچ گاه برای ِ مَن تنها نخندیدی
جهان بینیها دیگر نوشته نمیشوند
وقتی میشود حَرف زد
میشود کشید و لَم داد
دراز و پهنای ِ هر چه را بَر باد
آزاد
بیمن
ولی شب
اسمش را به یاد نمیآورم
گون و گوزن در عبور ِ عمودی از میهن
در صدای ممتد ِ ریلها
با عشقِهای ِ نگفته
در کوهستانی ِ صدا
با خود ِ خودت تنها
مولوی آشفتهی حافظ و سعدیست
حال خیام دارد
با نیشابور در گُلهای سَرگردان ِ آفتاب
سرگردان ِ شُعبدهی ِ کلمه
همراهی و همدودی ِ شاعر و کلمه
هم مقام ِ کتابهای ِ جادو
ولی
شب.
(۱۰)
[مکاشفه]
خاطرهی دخترى که در آخرین سطر
با من ِ محوْ در غبار ِ کلمه
دوئل کرد
از هیچ تفنگ خوش دستى
شلیک نمیشود
همراه جاده و چاقو
همراه ِ مُنفردزادهى ِ کیمیا
بعد از این باران
که تُند گرفته
هیچ کس طعم ِ دریا را
روى ِ لبان ِ اضطراب
فکر نکرده است
و من
با یک سیگار ِ جویده
روی قیلولهی غروبی تلخ
به عبور ِ دور مینگرم
طىّ ِ همین صراحت ِ گس
و احساس ناخوش آیندى هم در کار نیست
تنها، تنهایىاش را کشف کردم
که به رقص ِ با من راضى شد
این مترسک که
گل آفتاب گردان نیست
و فراتر از مرگ
قصهی آفرینش را
نجوا میکند.
(۱۱)
گرگ از گرگ نمیترسد
روبا از روباه نمیترسد
لکلک از لکلک نمیترسد
تنها انسان است
که از انسان میترسد
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی




