.
" اَنا "
دور و برت را نگاه نمیکنی؟ ساعتها میشود که چشمانت را بستهای و کار هتل را تعطیل کردهای.
خیره به فنجان قهوهی پر از قرص بودی و با قاشق همش میزدی. آنقدر هم زدی که قهوه، مثل گرداب چشمهات را تا ته فنجان برد. همچنان که داشتی هم میزدی روبه رویش نشسته بودی و از عشقی حرف میزدی که دل آدمی را به درد میآورد.
گفتی: « همه چی از ایی آسمون کوفتی شروع شد. »
نگاهت کرد و گفت:« باران ، نعمت خدایی که آدمهای عادی هنگام بارش میگن آسمون خرابه. »
لبخند زدی و گفتی:« آدمهای عالی میگن، آسمون قشنگه. »
پرسید:« شما از کدام دستهای؟ »
گفتی:« دست های من بو بارون میده، بو خاک از خواب پریده که تکههاش و باد جارو کرده » و رفتی سمت سطل آشغال و دیگر خبری از تو نشد.
اَنا میتوانست داستان عشق باشد. داستان مرگ، نفرت، درد، یا سرنوشت پنهانی که پرده از عقدههای دراز برمیدارد و در گذری آشکار میشود، باشد. میتوانست "من" یا همەی آدمها، پدرها و مادرها، همهی دختر و پسرهایی که ساعتهای واپسین را با چشمان تیزبینی که آگاهانه به گذشتهی خود نگاه میکنند تا بدانند زندگی را از چه جادهای طی کردهاند و چه چیزی در دوردستهایی که بهسرعت فرا میرسد، انتظارشان را میکشد، باشد.
اَنا شاعری که در خانەای آجری پر از نخلها و پرندگانی پر هیاهو زندگی میکرد، مرده بود اما
نه، اصرار به زمان حال داشت ـ نه با اینکه فهمیده بود قلبش از تپش ایستاده و نفسش قطع شده، نمیتوانست باور کند وجود خاکیاش اینگونه به پایان رسیده باشد.
حاضر بود داروندارش را بدهد و الان در خانه کنار گربهاش، در گرمای بالش پنبه آرمیده باشد. سینما رکس نیز در دنیای صامت خودش، کنار کافه ساحلی، حاشیەی اروندرود، باشد اما مثل کلافی سر در گم توی سطل آشغالِ رنگ و رو رفته با دستههای زنگزده با مرور کردن لحظات واپسین عمرش، به چیزهای زیادی که دلش میخواست بداند، فکر میکرد و مدام از خودش میپرسید کجای کار اشتباه بود؟! انگار همین دیروز بوی قَلیهماهیاش تمام محله را پر کرده بود. همین دیروز داستانِ "بهشت گمشده" در کافه ساحلی، پاتوق حسن تهرانی معروف را میخواند و صدایش طنین انداز شده بود؛ شب گذشته هم که اثر انگشتش را روی فنجان قهوه و ردِ عطرِ همیشگیاش پُووِر را بر شیلهی جِرجیس روی تختخوابِ حسن آقا توی اتاق ۲۴ طبقهی بالای هتل مشرف به دریا، کناری پرت کرده بود. همین چند ساعت پیش داستان تاوان عشق را نوشت و سیگار میکشید. برگشت تا برای حسن آقا بخواند اما حسن تنها با خاموش کردن سیگارش گفت:« اینقدر سیگار نکش » و رفت. فرصتی برای شنیدن داستان هم نداشت.
منتظر طلوع آفتاب بود و پیش خودش فکر میکرد که بالاخره حسن آقا در حین انداختن سیبِ گاز زدهاش درون سطل زبالهی بیرون هتل او را پیدا خواهد کرد و با دیدنش دستپاچه میشود و با صدا زدن اسمش اَنا.... اَنا...
اول با سُریدن انگشت روی گردن، بعد پهن کردن کت نخودیرنگش روی زمین و خواباندنش روی آن شروع به تنفس دهان به دهان و فشار دستها روی قفسهی سینهاش او را را احیا خواهد کرد. خیال میکرد بعد از شناسایی و اطلاع به خانوادهای که مدتها پیش او را بهخاطر طعنه و سرکوفتِ شعر از خانه طرد کردهاند جنازهش را حسن آقا تحویل میگرفت.
به لحظهای که در آغوش حسن آقا آرمیده باشد فکر میکرد.
گروهی از پزشکان تحقیقاتی، مواردی مشاهده کردهاند که مغز آدم میتواند حتی پس از گذشت چند روز از مرگ همچنان به برخی فعالیتهای خود ادامه می دهد، با اینکه هنوز سلولهای ذهن اَنا پرجنبوجوش بودند، اما بدنش تقریبا سرد و در پوست سبزهاش انگار اتفاقی در وقوع افتادن بود که مدام اینرا تکرار میکرد:« یه وختآیی اینجا پُر بود از نخلا و درختای زیتون. اما همهی آونآ رو با بولدوزر برای یه ساختمون آزمایشگاهیِ شیمی با پارکینگآی وسیعی خراب کِردَن. به سیدعباس قسُم، مُو او مهندس شیمیِ رد کِردم. باور کو اصن اَ اول هم ازش خوشُم نیومد. الآن مُو مجنون آرومیُم، که نه باعث نگرانی کس میشُم نه آزاروم به کس میرسه! »
نرمنرمک، طلوع با باریکههای پرتقالی و قرمزِیخی بالای افق از شرق فرا میرسید و صدای اذان از مساجد مجاور در پیرامون او طنین میانداخت.
حسن تهرانی رو به لنجی که تازه از بندر برگشته با قدرت تمام خمیازه میکشید. جایی در فضای نیمهتاریک، سگی هم از روی عادت پارس میکرد. پرندهها یکی پس از دیگری آواز سر میدادند. اَنا صدای حرکت کامیونِ تحویلِ کالا را در جادهای ناهموار که پشتسرهم در چالهچولهها میافتاد را میشنید. به زودی هم بوقِ ترافیک، کَر کننده میشد. اَنا که زنده بود، همیشه از آدمهایی که احمقانه شهابها و سنگها، سیارهی زمین را حتی، به نابودی میکشاندند و وسواسگونه از کار لذت میبردند متعجب و هراسان میشد.
باد صحنه را عوض میکند. آدمها با گونی و گاری آشغالها را زیرورو میکنند. یکی، بطرهای پلاستیکی، تکههای نان، جعبههای تخممرغ و هر چیز ارزشمندی را توی گاری میانداخت. دیگری هم با زانوهای خمیده، گونیِ کثیف پر از ضایعات را بر شانههای قوز کردهی خود سلانهسلانه میکشید کلاه قدیمیِ لبه دار پیدا میکند. با سر کردن آن میخندید و کمی هم ادای چارلی را درمیآورد. در حالی که نور پرتقالیِ افق را برانداز میکند با یک دست توی سطل آشغال دنبال تکه نانی، سیبی، چیزی که ته دلش را پر کند میگشت؛ موشی که انگار از خوردن گوشتِ زیادی چاق شده انگشتش را گاز میگیرد. سعی میکند با یک بطری موش را بِکُشد که در نهایتِ وحشت متوجه جسدی ته سطل آشغال میشود:« جِ... جِ... جسد! »
در حالی که سوسکها و موشها از سر و روی اَنا بالا و پایین میخزیدند، بُهتزده به جسد خیره میشود.
گاریچی او را ورانداز میکند:« زنِ بیچاره... لبهاش موش خورده! پلیس خبر کن! »
_« اول گلوبندشُ بَّردارُم بعد.. »
با دراز کردن دستش به سمت گردن جسد، سردیِ آرامبخشِ گردنبند را احساس میکند. با باز کردن گردنبند عکس داخلش را وارسی میکند. مردی جوان با چشمهای تقریبا عسلی، لبخندی مهربان و خوشتیپ: « ظاهرا عاشق هم بودن که پشت عکسش هم نوشته:"دوسِت دارُم" »
چرخی به اطراف میزند، در این ساعتِ روز که خورشید تازه از لای نخلها میتابید در دوردست
اتومبیل لامبورگینی از جاده به سمتِ اتوبان چنان گاز میدهد که بوی اگزوز با بوی نمک و دریا در باد بههم میآمیزد.
_« هی عبدو... فوری به پلیس خبر بده، او گلوبند هم بِشو بده و ماجرا اتومبیلِ بُگو. »
_« حتما اَ ما تقدیر و تشکر میکنن نه!؟ جایزه هم میدن. اووَخت تو همه رسانهها، روزنامهها، شبکهها، بیبیسی حتی اَ ما میگن. مشهور میشیم کاکو. »
اَنا، مثل موجی که از ساحل به دریا برمیگشت، آهسته و پیوسته از بین میرفت اما کارکرد سلولهای مغزش هنوز تمام نشده بود.
سه روز، از روزی که روی تخت کالبدشکافی دراز کشیده، گذشته بود و تنها چیزی که به یاد میآورد، قهوهی دَله عربیِ سیاه و غلیظی که طعمش در ذهن تداعی کنندهی کافه ساحلیِ آبادان، اطراف بندر بود که برای خوردن آن عابران از شدت شلوغی مثل خرچنگ در هم میخزیدند.
اما حافظهاش شبیه شرابخواران نیمه شبی که زیاده نوشی کرده باشند، شده بود و هر چه تلاش میکرد نمیتوانست حسن تهرانی آن نویسندهی مشهور را به یاد بیاورد. جز شبی که با شنیدن صدایی به وجد آمده بود. تا آن موقع همیشه پردهها را میکشید، اما آن شب پردهها را کنار زد.
حسن تهرانی با چشمهای بادومی به رنگِ عسل و چانهای برجسته را میدید که مستقیما به چشمهایش خیره شده و با صدای غمانگیزی داستان غمناک بهشت گمشده را میخواند.
مهربانی که در عمق نگاه حسن تهرانی موج میزد، او را مسحور کرده بود. نگاهی که در آن نه طمع بود و نه شهوت. با لبخندی رج سفید دندانهایش را به او نشان میدهد. اَنا هم ناگزیر لبخند میزند. پنجشنبهی هفتهی بعد، دوباره نگاه میکند، اما آن مرد جوان آنجا نبود. مردی که قاب چشمانش را مثل یک تابلوی نقاشی احاطه کرده بود. هفتهی بعد هم نبود. به این ترتیب به گمانش برای همیشه از آنجا رفته بود.
اکرم نوری