واسه یه گناه کوچیک
هیزم گل انداخته بود و ترق ترق می کرد، سهراب با کارتن چاله را باد می زد، گوشتیرا از سیخ کند و انداخت توی دهانش
همانطور که روی سنگی، کنار چاله نشسته بودم ،به چشمهاش خیره شدم ، از پشت عینک قطور به زور دیده می شدند
لقمه اش را قورت نداده بود که تکه دیگری را چپاند توی دهانش
هوایتوی سینه ام را یکباره بیرون دادم . جَستی زدمو تکه کارتن را از دستش کشیدم
ماه پشت پرده شرجی شهریورکم نور می تابید.
خاک زمین شوره زاریاز شرجی پف کرده بودو بوی نم و نمک می داد .خاک خنکی کوزهگِلی در سایه تابستانداشت .
سهراب چهار زانو نشست روی زمین
از تپه بالا رفتم، داوود دو زانو روی زمین نشسته بود و عُق می زد، صابر پشت شانه هایش را می مالید . هاشم دست هایش روی شکمش گرفته بود و چند متر آنطرف تر داشت خم و راست می شد که بالا بیاورد.
ازسبدپلاستیکیشیشه آبلیمو را در آوردم و دادم به هاشم
صاف ایستاد و با پشت دست عرق روی پیشانیش را پاک کرد ، بین عق زدن هایش گفت : فقط کباب ... و عق زد و بالا آورد
سهراب را صدا کردم، وسایل را ریختیم جعبه پرایدوهمه را سوار کردیم.
از خاکی که افتادیم توی جاده به سهراب گفتم : ببین اینجا آنتن داری اورژانس را بگیری؟
و با مشت کوبید روی داشبورد.
صابربا دست بهصورت داوود می زد و شانههایش را تکان می داد
دو سه تا پیچ مانده بود که گردنه تمام شود،از توی آینهخونی که ازگوشه دهان داوود بیرون آمده بودرا دیدم.تپشقلبم تندتر شد وکف دست هام عرق کرد.فرمان توی دستم لغزید ، ته ماشین به گاردریل سایید و دو سه باریبه چپ و راست کشیده شد تا مهارش کردم.کیسه پلاستیکی که صابر جلو صورت داوود نگه داشته بود، پخش شدکف ماشینوبوی استفراغ رفت توی دماغم .شیشه را پایین دادم، آبی که از نگه داشتن نفسم داخل دهنم جمع شده بود را تف کردم بیرون و چندتا کام عمیق از هوای بیرون گرفتم .
توی خیابون بیمارستان ،صابر که پشت سر من نشسته بود با ناله کم رمقی گفت: چرا نمی رسیم؟
خواستم بگویم الان کهعقی ازته گلویشفواره زد و توی ماشین منفجر شد، ریخت روی سرم و از کنار دماغم رد شدو پشت سد سبیلم ماند، مایعلزجو گرم بود و تکه های هضم نشده غذا داخلش. نمی دانم چرااز ذهنم گذشت که دیگر رانی پرتقال نخورم . از پشت گردن راه افتادهو لغزید تا روی کمرم .
از رمپ اورژانس دویدم بالا وهوار کشیدم: کمک ، بیاد کمک
نگهبانی که پشت در شیشه ای اورژانس روی صندلیلم داده بودچرتش پاره شدخواست یقه ام را بگیرد ولی بوی استفراغ نجاتم داد. دوتا پرستارخانم تختی آوردند و داوود را بردند.
هاشمپیشانیش را به پشت صندلی جلو چسباندهبودو با دو دست صورتش را پوشانده بود، بغلش کردم، جثه کوچکش عجیب سنگین شده بود و خیس عرق.سر و صورتم را به لباسش کشیدم.
هاشم راکه روی تخت خواباندم، دلم می خواست همانجا روی کف سرد بیمارستان بنشینم و زار بزنم ولی مطمئنا این کار را نمی کردم چون چیزی جلویم را می گرفت ، همان چیزی کهوقتی هفت سالم بود و پدرماز سرطان مُردنگذاشت گریه کنم. سخت است سه ماه نه بتوانی بنشینی و نه بتوانی بخوابی و فقط نیمه خیز راه بروی.سرطان مقعد سرطان دردناک و شرم آوریست ، هنوز همخانواده ما می گویند سرطان روده داشت . در بچگی از ترس ،زیاد گریه کرده بودم ولی از دلسوزی و ترحم نه.
کنار ماشینم ایستاده بودم کهسهراب ازپلهها پایین دوید و با بغض گفت : تیمور باید دربریم زنگ زدن پلیس داره میاد
سهراب تکیه داد به ماشین ، عینکش را برداشت و با پشت دست اشک هاش را پاک کرد و با صدای محکم تری گفت: خوب اینها واسه چی اینطور شدن؟ واسه خوردن گوشتا، حتما بزغاله مرضیداشته و دلشون نیومده بکشنشولش کردن کهگرگی، شغالیبخورَدش
پشت فرمون نشستم که ماشین را ببرم پارکینگ، سهراب پرید توی ماشینو در را بست
دستگیره را کشیدم و خواستم از ماشین پیاده اش کنم .چشم هایگود افتاده و بی حرکتشمرا یادبزغالهانداخت . راست می گفت، بدبختقبل از تصادفبه ماشین زل زده بود ، سرعت ماشین زیاد نبود، می توانست در برود.
روشن کردم و ازبیمارستان بیرون زدم. خیابان ها خلوت و ساکت بودند.
سهراب از توی آینه به عقب نگاه می کرد و اشک هاش را طوری که می خواست من نبینم پاک می کرد.
به طرف من برگشت
دستش را بالا آورد و انگشتانش را در هوا چرخاند
بیرون شهر جلو مغازه ای کنار زدم .کفی های ماشین را بیرون انداختم . ادکلنتقلبی را که از مغازه داداشمکش رفته بودم را همه جای ماشین اسپری کردم ، بوی شیرینی داشت . شیما عاشق ادکلن شیرین زنانه بودو این تنها هنر من بود که می توانستم با یه ادکلن یا یه روسری بنجل بازار برای چند قرار خرش کنم و گرنه مالی نبودم که دختری باهام بماند ، نه پول داشتم ، نه بر و رویی و نه مهربونی بلد بودم.
صبح به داداشم مسعود زنگ زدم و قضیهبیمارستان را برایش گفتم، تعجبی نکردفقطمثل همیشه بهمفحش دادوگفت : این دیگه از همه گندات بزرگتره اصلا هر چی گُنده تر میشی بی شعورتر میشی،می فهمی مامان چی می کشه از دستت، همه رو بی آبرو کردی
خواستم مثل همیشه جوابش را بدهم و برادریش را توی صورتش تف کنم ولی دیدم این بار حسابیگیرم،آدرسناخداراداد وگفت : باید بریددبی چون بندرهم براتون امن نیست، همه چی را با ناخدا هماهنگ می کنم .
بوی استفراغ، بوی ادکلن رادر خودش محو کرده بود وتا بندر کُنگ توی دماغم می زد، عین وقتی که از سرکار می رفتم مغازه مسعود ، بوی لباس من که تمام روز چاه فاضلاب تخلیه کرده بودم زورش ازتمام بویهای در فضای مغازهبیشتر بود طوری که تا چند ساعت مغازه بوی من می داد.
مادرم می گفت از تو گوه پول درمیاری خرجگوه می کنی
عصر روز دوم از خانه پیرزن که انگار خاله ناخدا بود بیرون زدیم ، سهراب اصرار کرد. اتاق ما روبه روی دریا بود و پنجره ای رو به دریا داشت، گفت : دلم گرفته
سهراب لب دریاروی تخته سنگی پوشیده از خزه نشست ، پاهایش را روی سنگ گذاشت وزانوهایش را بغل کرد. دریا آبی بود و موج ها به زور خودشان را به ساحل می رساندند. آفتاب مثل ماهیگیر خسته ای تور زرد و نارنجی اش را پشت کول انداخته بود و از دریا بیرون می کشید.
روی شن های نرم با پای برهنه نشسته بودم، موج مثل زنان وسواسی مدام زیر پایم را می شستو شن ها را می برد دریا.
چند قایق ماهیگیری نزدیک ساحل روی آب بودند ، قایق ها هرچه دورتر می رفتند کوچک و کوچک ترمی شدند.
در انتهای دریا، کشتی بزرگی روی آب ایستاده بود، سیاه و بی حرکت ، انگار منتظر کسی یا چیزی باشد.
موتور پاکشتی بغلم ایستاد، سلمان گفت : مگه ناخدا نگفت تو بِندر نپَلکید، اینجا غیرتین
پوست آفتاب خورده و پاگوش های دورنگ شده اش ، جدی و جذاب نشانش می داد.
ناخدا گفته خبر بدم مدارک جاشویتون درست شده
سهراب از سنگ پرید پایین
سلمان عینک آفتابی دسته باریکش را از چشمش برداشت و شیشه هایش را فُوت کرد
ساحل روشن بود که پیرمردیبا صدای خش دار اذان گفت وموج ها رد موتور سلمان را پاک کردند.
ساعت ده سلمان با هایلوکس قرمزیآمد دنبال مان . داخل اسکله ، چهار تا لنج و ده، دوازده تا قایق ماهیگیری کوچک پهلو گرفته بودند، ناخدا دشداشه سفیدپوشیده بود که داخل نور چراغ های اسکله برق می زد، دستش که گرفتم بوی عطر تندی می داد.
دست کرد توی جیب دشداشهو موبایلش را داد دستم
هرچه فکر کردم کسی نبود که بخواهم بهش زنگ بزنم، حتی مادرم
و گوشی را سمت سهراب گرفتم با کمی مکث گوشی را گرفت، به پدرش زنگ زد و گذاشت روی آیفون
سهراب گوشی را که قطع کرد، مشتش را محکم توی هوا تکان داد
به ستون سایه بانی که ترازوی بزرگی زیرش بود تکیه دادم
سهراب دستش را مشت کرد و دندانهایش را روی هم فشار داد
-کثافت توکه گفتی عرق را خریدی
سهراب که رفت ، لنج راه افتاد و از بندر دور شدیم، دور شدیم تابندرمثل یک خط سیاه دیده می شد.ناخدا صدا زد:عبدل سی مهمون بزن دلش گرفته
جاشوی جوانی نشست روی عرشه نی انبانش را باد کرد . یکی از جاشوهایکه از همه پیرتر به نظر می رسید و مثل ناخدا ریششرا حنا گذاشته بود شعرعربی خواند.همه دستزدند و با هم می گفتند :هل مالی، هل مالی
از پنجره قماره هرچه نگاهمی کردم،آب بود، آب
دوساعتی روی آب بودیم که احساس کردم عرشه مثل گهواره تکان می خورد و پرچم بی قراری می کرد.کم کم از دماغه لنج آب پاشید روی عرشه وتکان ها بیشتر شد،میله وسط قماره را با دو دستچسپیدم، جاشوها روی عرشه می دویدند و هر کدام کاری می کردند.
ناخدا ، سلمان را صدا زد
کلمه طوفان راکه شنیدم ترسم بیشتر شد ،دست هایم عرق کرد ولی به خودم گفتم نترس،این لنج ها خیلی محکم اند، طوفان زود بند میادبعدش چه اعدام چه غرق شدن ، فرقش چیه ؟
بیرون قُماره ،طوفان قطره های باران رامثل گلوله به صورتم می زد.چشمم را نمی توانستم باز کنم . سلمان لباسم را از جلو می کشید، به هرچیز که دمدستم بودچنگ می زدمولی همه چیز لیز بود.روی عرشه تا مچ پایم آب بود و پا که بر می داشتمسر می خوردم . سلمان جای دمپای عربی اش چکمه پوشیده بود. خن تاریک بود وپله ها را کورمال کورمال پایین رفتم، سلمان نشاندمکنار دیوار و در را بست .
صدای موتورلنج مثل طبل بزرگ سربازی زیر گوشم می نواخت .موج به دیوارهای می خوردو لنج را چپ و راست می کرد. هرچقدردو دستم را محکم ستون می کردم بازهممثل توپی سبکبه اینطرف و آنطرف پرتاب می شدم، گاهی به وسایل می خوردم و گاهی وسایل به طرفم پرت می شدند. همین که آب از درزهای شکسته رویم پاشید بی هوا جیغ کشیدم وبغض توی گلویم پیچید،بالا آمد و ترکید. انگار غیر از ترس چیز دیگری هم قاطیبغض ترکیده ام بود . چیزی که تا حالا تجربه اش نکرده بودم . شایدگریه های نکرده ام برای مرگ پدرم، برای غصه های مادرم ، برای مرگ داوود،برای هاشم که داشت بخاطر اشتباه من می مرد.
بچه که بودمپدرم قصه مردیرا می گفت که توی شکم نهنگ گیر افتاد و گریه کرد ونهنگ به ساحل رفت و او را تف کرد بیرون ،همیشه با خودم فکر می کردم که حتما گوشتش خیلی بدبو یا بدطعم بوده که نهنگ استفراغش گرفته
وقتی که سلمان در خن راباز کرد ، نور آمد تو.من بین کپه تورهای ماهیگیری و صندوق فلزیبزرگی گیر کرده بودم .کف خن تا زیر نافمآب بود. نمی دانم برای خستگی بود یا سبکی که پاهایم در آب معلق شده بود. بازوی راستمچاک خورده بود و خون اطرافش دلمه شده بود.
گفتم : رسیدیم ؟
هوا گرگ و میش بود . روی عرشه باد نمی وزید ، شرجی هم نبود.دریا آرام شده بود وتا جای که چشم کار می کردخاکستری بود. اسکله شلوغ و چراغهای زیادی روشن بود ولیفقط چراغقرمزگردانی نورش را تا رویعرشه و اسکلهمیرساند.
سلمان گفت: هنوز وقت هست، چایمی خوری؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم.
پاورقی: به اتاق استراحت ناخدا قُماره و به انبار پائینی لنج خَن گفته میشود.
یوسف علی پور