داستان کوتاه: ملک سلیمان به قلم آرزو سالاری
در این پست ادبی اثری از آرزو سالاری تحت عنوان " ملک سلیمان " از مجموعه داستان بین آبان و حافظ را باهم خواهیم خواند. قابل ذکر است که حق حقوقی این اثر متعلق به نویسنده و انتشارات مرغ آمین می باشد.
ملک سلیمان
مثل یک قطره، آب شده بود و زیر زمین رفته بود. این خیلی به چشم نمیآمد. دیگر روزگارانی رسیده بود که خالی کردنِ خانه و بردن تمام وسایل آن و غیب شدن، کمترین حرکتِ ادواریِ طبیعیِ مرد حساب میشد. زن، دیگر عادت کرده بود که جان بکَنَد و دوباره به خاطر آبرویش هم که شده بخرد و سر جایش بگذارد. حالا اما دیگر مثل همیشه نبود. کودکش به دنیا آمده بود و هنوز بخیههای سزارین زن را نکشیده بودند که همسرش بعد از آن مشاجرۀ تلخ و ترکِ خانه توسطِ زن، باز هم تمامِ وسایل خانه را بار زده بود و از آن شهر رفته بود. از اینطرف و آنطرف شنیده بود که به تهران رفته و دوباره در منزل دخترخالهاش، مهسیما پنهان شده است. زن نای تعقیب نداشت. روح جستجو نداشت. دیگر کم آورده بود.
ـ گور پدرش! بگذار برود. زور که نیست.
***
باران، بیوقفه روی بلوکهای اطاق کوچک میکوبید. مادرش، زنی میانسال، نوزادِ هشت روزۀ تبدار و گرسنهای را روی پاهایش تکان میداد. نوزاد، پستانِ مادرش را نمیگرفت و دردی عجیب مثل یک کولیت عصبی در جانش میپیچید و فریادش را به هوا برده بود.
ـ گرسنهست. شیرِ خشک میخواد.
مادرش این را گفت و شیشۀ پر از آب قند را به دهان کودک گذاشت.
ـ بارون بند بیاد، میرم. هفت هشت تا دونه دستگاه سفارش بگیرم، میشه یه قوطی خرید. فقط کرایه تاکسی. باید بگردیم و بعد محتوای کیفش شلوغش را روی زمین ریخت و شروع به کاویدن کرد.
***
ـ اوه! خدایا! اینجا رو چرا تابهحال ندیده بودم. عجب پاساژی! اینو کِی اینجا ساختن!
پیرمرد دورهگرد گاریاش را از کنار زن عبور داد و گفت:
مال ما از مابهترونه! ورد و جادو بلدن! عینهو کاخ سلیمون یه شبه میاد بالا.
زن به پاساژ ِعظیم و زیبا و لوکس نگاه کرد. دلش قنج رفت!
ـ وای! اینجا باید خیلی بکر باشه. فکر نمیکنم هنوز پای هیچ بازاریابی به اینجا رسیده باشه. میتونم از الآن تا شب، کلی سفارش بگیرم.
همانطور که از پلههای برقی بالا میرفت، بوی نویی و رنگ و مصالحِ ساختمان، وارد حفرههای بینیاش شد.
ـ چه عالی! چقدر فروشگاه! همش هم که موبایلفروشی! حتماً دستگاه لازم دارن. خدایا! ازت ممنونم که منو کشوندی تا اینجا. هنوز مناجاتش را تمام نکرده بود، به آخرین پله رسید. وحشت سراپایش را فراگرفت. آنقدر پاهایش ورم داشت که یک جفت دمپایی قرمز پایش کرده بود و کمرش هنوز هم کمی خم بود. او نمیدانست از آخرین پله چگونه قدم بگذارد که نفرِ پشتِ سریاش با او تصادف نکند. اگر اینطور میشد، حتماً بخیههایش یا پاره میشد یا به شدت میسوخت.
نگاهی به پشت سرش انداخت و بعد در آخرین پله به سرعت، یک قدمِ گشاد برداشت. دردِ عظیمی در شکمش ولوله کرد. چشمهایش را بست و کاغذهایش را محکمتر گرفت.
ـ لعنتی! ...
صورتش را درهم کشید و سپس سرش را بالا گرفت و تمامِ دردش را در هوا، ها کرد.
ـ سلام آقا! من برای این بانک دستگاهِ کارتخوان سفارش میگیرم. از چند وقت دیگه حقوقِ کارمندان رو از طریق کارتهایی پرداخت میکنند که برای برداشت پول از اون ...
مرد فروشنده حرفش را قطع کرد.
ـ اون دستگاهو میگی؟
زن مأیوسانه به دستگاهِ آنطرفِ میز، نگاه کرد. روی میز، دستگاه کارتخوان بانکی دیگر قرار داشت.
زن دوباره سراغ مهارتش رفت.
ـ بله، همینطور عرض میکنم. فقط اینکه دستگاهی که من دارم بهتون ارائه میکنم، قابلیتی داره که بقیه دستگاهها ندارن.
فرد فروشنده بعد از کمی فکر کردن پرسید:
ـ مثلاً چی؟
ـ مثلاً اینکه با دستگاه بانکِ ما، میتونید تا پنجاه میلیون تومن در طی روز حواله کنید و نیاز نیست تشریف ببرید بانک.
آثارِ رضایت در چهرۀ مرد هویدا شد. اخمش باز شد. دل زن دوباره قنج رفت و با چهرهای شاد و امیدوار به دهان مرد فروشنده خیره شد. مرد فروشنده آمد چیزی بگوید. نگاهش در نگاه همسایهاش که آنجا ایستاده بود گره خورد. هر دو به فکر فرو رفتند و سپس یکی از آنها از دیگری صراحتاً پرسید:
ـ نه؟!
مرد همسایه با حالتی مردد گفت:
ـ نمیدونم والله! من باشم ریسک نمیکنم! حالا هرچه خود دانی! ...
***
بیش از یک ساعت و نیم بود که تمام طبقات پاساژ را بالا و پایین رفته بود و قریب به اتفاق، به او نه گفته بودند. اتفاقی عجیب که در تمام آن چند ماه که کارش را شروع کرده بود سابقه نداشت.
ـ خدایا! اینجا کجا است؟ نکنه واقعاً من الآن توی قلمرو سلیمان هستم و دارم قوانینشون رو نقض میکنم.
از آخرین فروشگاه که خارج شد، اذانِ مغرب را زده بودند و او حتی یک سفارش نگرفته بود.
ـ خدایا! فقط هفت هشت تاشون، فقط چند تاشونو راضی کن. خدا جونم. تو رو خدا و بعد یاد نوزادش افتاد و بغضش گرفت.
ناامیدانه به سمت در خروجی قدم برداشت.
ـ خانم!
سرش را که برگرداند یکی از فروشندگان را دید.
ـ بیا! من یکی میخوام. چند تا از دوستانم هم، از مزایای دستگاهتون خوششون اومده فقط اینکه! اینکه!
ـ اینکه چی؟
ـ اینکه زود سفارش بگیر و برو.
ـ چرا؟
ـ چراش مهم نیست. دو ساعته علّافی! عجله کن.
***
ساعت، نزدیک به دِه شب بود و دیگر پاساژ در حال خالی شدن از آن همه هیاهو بود.
زن کاغذهایش را با خوشحالی میشمرد.
ـ خانم! برو دیگه. دیرت شد. الآن پاساژو میبندن. برو دیگه.
ـ نود و هشت تا دونه! وای خدای من! نود تا بیشتر از حد نیازم. وای خدا جونم ازت ممنونم. روزیرسان مهربونم. فردا صبح علیالطلوع میرم، تحویل شرکت میدم و نود و هشت هزار تومن میگیرم. باهاش پنج تا شیر خشک و پوشک و کمی هم نون و سیبزمینی و روغن میخرم.
جای بخیههایش تیر کشید، اما خیلی زود فراموش کرد و به سرعت به سمتِ درب خروجی رفت. دو نیمۀ درِ برقی به رویش باز شد و سوز سرمای بهمن به صورتش خورد.
ـ خانم!
سرش را که برگرداند، لبخند روی لبهایش ماسید.
مردی با لباسی که روی آن نوشته بود «سرهنگ شریفی» پشتِ سرش ایستاده بود و به تلخی نگاهش میکرد.
ـ اون کاغذا چیه؟
زن آب دهانش را به زور قورت داد و به سختی گفت:
ـ فرمِ قراردادِ بانکه. همش قانونیه! هیچ خلافی نیست.
ـ بده ببینم.
زن با تمام احترام، کاغذها را به سرهنگ تحویل داد.
سرهنگ نگاهی به کاغذها کرد و سپس درحالیکه آنها را از وسط نصف میکرد با صدایی خشن و بیروح گفت:
ـ این پاساژ متعلق به اون بانک نبش پاساژه! ما خودمون به تمام فروشندههای اینجا، روی سر قفلی یا اجارهنومچه یه دستگاه از بانکِ خودمون دادیم. نیازی به هیچ دستگاه دیگهای هم نداریم. لطفاً دیگه اینجا نیایید. حالام از جلوی در کنار برو، خراب میشه.
***
زن دولا دولا از گوشۀ خیابان به آهستگی میگذشت. دمپاییهای قرمزش با آن مانتوی بلند، پوشیده شده بود. قطراتِ باران آرام آرام روی صورتش فرود میآمد و با اشکهایش هم آغوش میشد و از چانهاش میچکید و محو میشد. از روبهروی داروخانه عبور کرد و به ساعتِ بالای قوطیهای شیر خشکِ براق و خوشرنگ نگاه کرد. روی پردۀ شیشه، زنی میانسال را میدید که نوزاد هفت هشت روزۀ تبدارِ گرسنهای را روی پاهایش تکان میداد.