شعری تازه از استاد ایرج عبادی
شاعر، نویسنده، مترجم و روزنامهنگار سنندجی
■□■
[پارو نداشت]
هر جور میشود که دلت رام دل شود، نمیشود
انگار نبض حادثهها هم اسیر دل شود، نمیشود
گفتم که سالهاست در پی دریاست قایقم
پارو نداشت تا که راهی سفر شود، نمیشود
آن مرغ بیپناه که سر به نهال ستارههاست
نامد ز کنج نگاهت که بر شود، نمیشود
هرجا شراب هم به شعر در آمد که سر کشد
جامی نبود مستی ما را قدح شود، نمیشود
سرخ است سرخ رنگ افقهای جستجو
نامد که پیچ و تاب خاطرهها مرهی شود، نمیشود
هر دم بسوی جای پای هم نفس دود کسی
فرصت نبود دشت غریبی که کم شود، نمیشود
شور "طنین" در اوج قصهها فرو نشست
گفتی خزان گریهها بهار میشود، نمیشود.